نـقـد فـیـلــم هـالــیوودی

نقد فیلم خارجی نقد فیلمهای هالیوودی سینمای هالیوود

نـقـد فـیـلــم هـالــیوودی

نقد فیلم خارجی نقد فیلمهای هالیوودی سینمای هالیوود

Mission Impossible : Ghost Protocol


butNo Backup- No Contact- No plan- No choice, 

Mission Accomplished





MI4  تنها فیلم اکشن ساله که تقریبا در تمام پلانهاش هیجان وجود داره و می تونه مخاطب رو کاملا درگیر کنه و نکته ی مهم و وجه تمایزش ، نزدیک به واقعیت بودن و غیر تخیلی بودنش خصوصا در میان انبوه فیلمهای تخیلی و کم بودن آثار اکشن مشابه و تماشاییه .

در ماموریت غیرممکن 4 همه چیز در حد خودش متعادله ، کمدی فیلم به جا و خوب از آب دراومده  ، درام فیلم  قابل قبوله و به صورتی کار شده که در جای خودش ، وجه انسانی کاراکترها فراموش نشه ؛ حتی علی رغم جنبه های دورنی سیاسیش که می تونست رگه های بی خاصیت و خسته کننده ی سیاسی بهش بده اما از اونجایی که هدفش پیشبرد داستان خودشه، جز چند دیالوگ ، تمرکزی مستقیمی روی این بخش نداره .

کاراکترهای فیلم ، بهترین مجموعه کاراکترها در بین فیلمهای اکشن سالن و کاراکترهای آشنا و قدیمی مجموعه با کاراکترهای جذاب اضافه شده ، ترکیب باورپذیر و تماشایی از آب دراومده و حضور کاراکتر جین با بازی پائولا پاتون که  توی درگیری ها دست کمی از برنت (جرمی رنر) نداره ، به قول جیمز براردینلی به جمع مردانه ی فیلم ، ظرافت داده .

  میزان سکانهای اکشن و جایی که باید وجود داشته باشن همگی درست و به جاست و برد برد Brad Bird ( کارگردان ) کاملا حرفه ای از عهده اجرای این سکانها و حفظ ریتم هیجانی در طول فیلم براومده و حتی از بعضی از اکشن سازها هم خیلی بهتر و کاربلد تر این کار رو انجام داده ؛ در واقع در کل فیلم هیجان تزریق شده و در سکانس های اکشن به اوج این هیجان می رسیم و در عین حال هیچ کدوم هم شبیه دیگری نیست .

سکانس های اکشن فیلم همگی تمام نقاط مثبت لازم رو دارن ، از ایده تا اجرایی که صورت گرفته . یکی از دلایل جذابیت این سکانس ها علی رغم فیلمبرداری و تدوین خوبی که شما رو در درون فیلم قرار می ده ( البته موسیقی ساخته ی میشل گیاچینو رو هم بی شک نباید فراموش کرد )، تعدد شهرها و کشورهایی که اتان Ethan (تام کروز) و گروه کوچک ولی زبدش در حال تردد هستن . در واقع نوع طراحی و چینش این سکانس ها با توجه به مکان فیلم به خوبی صورت گرفته و فیلسماز سعی کرده با بردن فیلمش به مکان های مختلف مخصوصا شهر دبی  و شناخت نقاط ویژه و در عین حال محدودیت های اون شهرها باز هم به طور ویژه دبی ، هیجان رو در درون فیلمش هر چه بیشتر و واقعی تر ایجاد کنه و این باعث شده انواع و اقسامی از سکانسهای اکشنی رو ببینید که تا به حال تجربش نکردید .

بهترین سکانس های اکشن فیلم به نظرم مربوط به سکانس های دبی ه مخصوصا سکانسی که همه مخاطبین و منتقدین روش متفق القول بودن ، سکانس بالارفتن اتان از بلندترین آسمان خراش جهان یعنی برج خلیفه ؛ سکانسی که استثنایی ، نفس گیر و حتی ترسناکه ؛ نکته ی هیجان انگیزتر اینه که تام کروز خودش واقعا از این برج بالا رفته .


 

 

در ضمن در شهر بمبئی تام کروز سوار بر جدیدترین مدل BMW با عنوان i8 می شه که شاهکاریه برای خودش و نکته ی جالب ، دیالوگ اتان در سکانس قبلش در جواب به بنجی (همکار هکرشون) که می گه : من عاشق این جتم ، و اتان می گه : صبر کن تا ماشین رو ببینی . ( البته اگه دقت کرده باشید تام کروز در دو قسمت دیگه ی فیلم هم ، یکی در تعقیب و گریز در دبی و یکی دیگه سکانس پریدن با ماشین در اواخر فیلم ، باز هم از  BMW استفاده می کنه ) 

وسایلی که توی فیلم استفاده شده خیلی هیجان انگیز و حتی یه جاهایی متحیر العقولن ، از سکانس آغازین گرفته تا اون دیوار کذایی و لنزهای پیشرفته ؛ البته باز هم خوشبختانه فیلم سعی نمی کنه توضیح خیلی خاص و یا کاملی بده که دقیقا چه طور کار می کنن و با توجه به توضیحات مختصر و همچنین از ظاهرشون می شه تقریبا طرز کارشون رو فهمید اگر چه همچنان ایده های جذابی هستن که احتمالا روزی محقق خواهند شد .

 اون حرکت پایانی فیلمنامه نویسان ( دیدن زنش ) ، بعد از اون همه اتفاق ، حکم یه آرامش بخش به مخاطب برای پایان فیلمه و اون محو شدن اتان در بخارها و اون دیالوگ ها ، بهترین نحوه ی پایان دادن برای یک ماموریتی این چنین غیرممکنه .

در پایان می خوام بگم نمی دونم چه طور قرار شد قسمت جدیدی از مجموعه مأموریت غیرممکن ساخته بشه و یا چه طور قرار شد برد برد کارگردانش بشه که به شخصه عاشق کارهای انیمیشنیش هستم ؛ اما هر چی که شد ، فیلمنامه قابل قبول  لوکیشن های تازه  سکانس های اکشن جذاب  بازی های خوب  کاراکترهای باورپذیر و تام کروزی بی نظیر، بهترین فیلم اکشن سال 2011 رو رقم زدن که اگه جزء بهترین های 2011 هم قرارش ندم، در حقش جفا کردم .

 


Hugo


میدونی، ماشین‏ها هیچوقت قطعه اضافی ندارن ، اون‏ها همیشه دقیقا شامل

قطعاتی میشن که لازمش دارن ، پس فکر کردم اگه همه ی دنیا یه ماشین بزرگ باشه

من به یه دلیلی باید اینجا باشم

 



 هوگو یا در واقع هیوگو با اقتباس از کتاب Invention of Hugo Cabreنوشته ی برایان

 سلزنیک به فیلمنامه ای نوشته ی جان لوگان تبدیل و ساخته شده ، جان لوگانی که برای این فیلم نامزد اسکار شد و در همون سال اثر فوق العاده ای به نوشته ی اون اکران شد (رنگو) که بهترین انیمیشن سال هم بود ، با فیلمنامه ای که از این یکی قوی تر بود .

شروع فیلم و اون حرکت خارق العاده ی دوربین ، بدجور مخاطب رو محو فیلم می کنه ، این حرکت دوربین با نوع فضاسازی که صورت گرفته خیره کنندست مخصوصا در نسخه سه بعدی اما مفهومی که در پس این حرکت وجود داره هم به اندازه کافی جذاب و گیرا هست .

طراحی های صحنه و کارگردانی هنری فیلم به شدت گیراست و به حق اسکار رو از آن خودش کرد ، نوع صحنه آرایی ها و رنگ ها و نورپردازی ها چیزه ویژه و نابی از آب دراومده و در کنار فیلمبرداری جذاب و گاها ویژه ، شما رو وادار می کنن که چشم از صفحه برندارید. ( البته به شخصه فیلمبرداری درخت زندگی رو بیشتر لایق اسکار می دونستم )

جلوه های بصری فیلم انقدر روی کار نشسته که جز صحنه ی کذایی ولی خیره کننده ی خواب دوم هیوگو ( تبدیل شدن به آدم آهنی ) ، در هیچ کجا نمی تونید با قطعیت بگید از جلوه های کامپیوتری استفاده شده البته در همون سکانس اشاره شده هم با توجه به خیالی بودنش ، فقط زیبایی و کیفیت جلوه های بصری رو می بیند وگرنه اون هم اصلا کم و کسری نداره .

در فیلم سعی شده از دلِ بازیگوشی های پسری یتیم که در دنیای ساعت ها و چرخ دنده ها غرقه و رابطه ی صادقانش با یک دختر و ایجاد گره ها و سوال هایی که جواب همش به نوعی در همون فلش بک خاصه ، در پایان به ستایش سینمای کلاسیک و تمام جذابیت هاش با توجه به کمبودهای اون زمان و عشق فیلمساز و رویا پرداز بودن ژرژ ملیس فقید بپردازه و شاید تلنگری به بعضی فیلمسازان باشه و در عین حال خود اسکورسیزی اومده از فناوری روز استفاده کرده تا احتمالا باز هم نشون بده که دود از کنده بلند می شه .

 کاراکترهای اصلی فیلم یعنی هیوگو ، ایزابل و پدر ژرژ ( با اون گریم جالب ) هیچ کدوم قرار نیست مخاطب رو از نظر معنایی وارد یک فضای پیچیده و یا شگفت زده کنن و قصدشون اینه که بییننده در فضای فیلم قرار بگیره تا حس فیلم رو بگیره . در واقع پرداخت کاراکترها طوریه که در طول فیلم دوستشون خواهیم داشت اما پرداختشون صرفا در همین حده و از لحاظ پرداخت بهترین کاراکتر خود هیوگوست ( البته اون هم نه به صورت تمام و کمال ) .

 یه سری کاراکتر تیپ گونه در ایستگاه قطار و در قسمت های مختلف فیلم حضور دارن تا فیلم رو هر چه بیشتر از فضای خشک دور کنن و به لطیف تر و بامزه تر کردنش کمک کنن، مثل زن کافه نشین و سگش و مرد تپلی که قصد هم صحبتی با اون رو داره ، زن گل فروش و مهم ترینشون افسر ایستگاه و سگش که خوب و بامزه در اومده .

کاراکتری هم در فیلم هست که جزء نقش های اصلی نیست اما فراتر از یه تیپ معمولیه ، کارکتر پسر عشق سینمای ملیس که از طریق کتابی که نوشته ی خودش بود ، به آرزوش یعنی دیدن فیلمساز محبوبش می رسه ، مطمئنا اکثر ما هم شخصیت هایی در دنیا هستن که دوستشون داریم و یکی از آرزوهامون دیدن و در شرایط ایده آل تر صحبت کردن با اونهاست .

 آسا باترفیلد در نقش هیوگو بازی خیلی خوبی ارائه کرده ؛ مخصوصا زمان هایی که گریش می گیره ، با توجه به معصومیت چهرش ، مخاطب رو هم تحت تاثیر قرار می ده ؛ البته نباید نقش گریم و رنگ چشمهاش رو در هر چه جذابتر شدنش فراموش کرد . ( اگرچه گفته می شه هیوگو استعاره ای از دوران نوجوانی خود اسکورسیزیه )

 تأکید فیلم بر استفاده از ساعت ، ماشین و چرخ دنده ها تا اندازه ایه که اولین پلان فیلم با تبدیل چرخ دنده های یک وسیله ی مکانیکی به شهر شروع می شه و احتمالا هدفش اون جمله ایه که در تیتر نوشتم ، البته در فیلم کاراکتر ملیس افسوس گذشته ها رو می خوره و یا اسکورسیزی می خواد به تمجید از سال های دور بپردازه اما فیلم با این همه درگیر کردن در درون ساعت و یا به قولی ساعت بازی اسکورسیزی ، واقعا تاکید خاصی بر ارزش های زمان نداره ( جز یک دیالوگ عموی هیوگو ) و در عین حال ربط خاصی به دلمشغولی های اسکورسیزی از ساخت این اثر و بیشتر باعث شیطنت بازی های هیوگو و ارزش ساعت شده (صرفا به عنوان یک وسیله) و جذابیت های بصری رو در معرض توجه قرار داده .

 از طرفی هیوگو به عنوانی جزئی از یک ماشین بزرگ هم سهم خودش رو نشون می ده و در طول فیلم پسر کوچکی که با توجه به نمای آغازین به نوعی از دید همه محوه ، در طول فیلم می تونه کار بزرگی رو انجام بده اما باز هم هیوگو بیشتر وسیله ای می شه برای رسیدن به ملیس تا اینکه خودش اصل باشه .

 از طرفی فیلمنامه یک دست نیست ، با این که کارگردان با هوشمندی تمام ، فیلم رو یک دست و عالی پیش برده اما دو نیمه فیلم کمی با هم جور در نمیان ، یعنی با توجه به نیمه ی اول فیلم انتظار یه داستان دیگه در نیمه دوم می ره و با توجه به نیمه دوم ، انتظار یه پیش زمینه دیگه ؛ البته شاید بشه گفت مهم ترین عاملی که همچین حسی رو برای مخاطب ایجاد می کنه ، کم و بیش غیرمنطقی ربط دادن اتفاقاتی هستش که گره ها رو به هم متصل می کنه.

 

در کل هیوگو فیلم قشنگ و متفاوتیه و نکات فنی خیلی قوی داره و یکی از رضایت مند ترین و دوست داشتنی ترین های 2011 است ، روحی که اسکورسیزی از طریق دو بازیگر نوجوانِ دوست داشتنیش و رابطه ی پاک و صمیمانه ی اون ها ، فضاهای جذاب اثر و عشق به سینماش تونسته به درون فیلم بدمه ، قابل ستایش و قابل انتقال به مخاطبه و چیزی که از فیلم برمیاد اینه که بیشتر اسکورسیزی به کمک لوگان به دنبال این بوده که فیلمی ساده رو بسازه تا بتونه حرف دلش رو زده باشه ، پس قطعا ما هم باید دغدغمون رو شبیه کاراکترهای فیلم بکنیم تا راحت تر پیام فیلم رو بگیریم اگر چه این پیام هم مثل خود فیلم بیشتر به ما حس خوبی می ده تا اینکه تحت تاثیرمون قرار بده .