افت سینمای انیمیشنِ آمریکا باعث شده تا اصولا با انتظارات کمتری به دیدن آثار این ژانر (حتی برترین های سال) نشست اما 6 قهرمان بزرگ با شروع فوق العاده و درگیر کردن مخاطب در جذابیت های بصری و داستانی و در کل فوران خلاقیت دهنی سازندگان ، به نظر میاد این نظر رو تا حدی رد می کنه و از همین رو نوید یکی از بهترین های چند سال اخیر رو می ده اما باید دید این خوب بودن تا چه اندازه بر کلیت کار حاکمه .
اتفاقی دراماتیک و ناگهانی در یک سوم ابتدایی ، شوکی رو به روند شاد و انرژیک فیلم منتقل می کنه تا داستان وارد فاز اصلی خودش بشه . رابطه ی پسری نوجوون ( هیرو Hiro ) با رباتی هوشمند و در عین حال ساده ( بیمکس Baymax ) که نه تنها مهم ترین و تاثیرگذارترین بخش فیلمه بلکه به جزئی از شیرین ترین لحظات سینمایی سال تبدیل شده ؛ چراکه پرداخت ظاهری و رفتاری بیمکس فراتر از چند شوخی و چند حرکت بامزست و این رابطه حتی در سکانسهای اکشن هم لذت بخش و اثرگذاره . جمع 4 نفره دوستان تاداشی هم که بیشتر بر اساس ویژگی های رفتاری متمایزن تا شخصیت پردازی ، در نیمه دوم در بستر وقایع جای می گیرن و دلایل بیشتری برای لذت بردن از فیلم ایجاد می کنن و با وجود مرد نقابدار , وجه معمایی! نصفه و نیمه ای هم یافت می شه .
با این حال مشکل داستان از جایی خودش رو نشون می ده که مخاطب می فهمه پشت این ماسک کیه و اتفاقات تعریف شده و تغییر این شخصیت ، صرفا در حد منطق نوجوون ها می تونه قابل پذیرش باشه و این ضعف در شرایطی بر فیلمنامه وارده که کلیشه ای بودن این وجه داستان رو بخوایم نادیده بگیریم و به همین دلیل وقتی کمی جدی تر به کلیت فیلم نگاه می کنیم ، ضعف در روایتی قانع کننده و مسیری نه غیرقابل پیش بینی بلکه انحرافی کاملا مشخصه ، مسیری که بیشتر در جهت تحقق این 6 قهرمانه و عنوان فیلم هم به شکلی تحمیلی بر این نکته صحه می ذاره . خوشبختانه با اینکه در یک سوم پایانی نکته آنچنان غافلگیرکننده ای وجود نداره اما کشش فیلم به خوبی حفظ می شه خصوصا که رابطه بین هیرو و بیمکس برخلاف خود داستان ، همچنان در مسیری تکاملی و سرشار از جذابیته .
قطعا اسکار 6 قهرمان بزرگ دلیلی بر برتر بودن اون نیست چرا که همچنان در ارزیابیِ شخصی ، جایگاه فیلم لگو به عنوان بهترین انیمیشن سال رو تثبیت شده می دونم و در رقابتی عادلانه ، با وجود کارهای خاصی چون افسانه شاهدخت کاگویا ، کار برای 6 قهرمان بزرگ سخت تر هم خواهد شد اما قطعا می شه در بین سه انیمیشن CG برتر سال قرارش داد چراکه علاوه بر نکات مثبت گفته شده ، کاراکترهای جذاب و خوش سر و شکل ، لحظات کمدی موجود در سرتاسر فیلم و البته کیفیت بسیار بالای گرافیکی و تقریبا هر اونچه که به لحاظ بصری از انمیشنی امروزی انتظار می ره رو در چنته داره.
در مواجهه با بردمن ممکنه این تصور پیش بیاد که ایناریتو مغلوب تکنیک های فیلمسازی و شیطنت های بصری شده اما اون نشون می ده که فرای ساختار سخت و جذاب ( فارغ از میزان درست یا غلط بودنش ) ، ارزش بردمن لزوما نه بر فرم روایی بلکه بر تفکراتش استواره تا جایی که به نوعی در نقطه مقابل بهترین آثار ابرقهرمانی قرار می گیره .
پلان-سکانسهای طولانی روشی نیست که بتونه با عموم مخاطبان ارتباط خوبی برقرار کنه و شاید در اینجا ، سیال بودن دوربین و پیوستگی ظاهری نماها در ابتدا به دلایلی مانند پیدا کردن جای کات ها موجب جذب مخاطب بشه ولیکن همین ساختار مهندسی شده می تونست به تجربه ای عبث و سرگیجه آور ( حداقل به لحاظ بصری ) تبدیل بشه اما ایناریتو با گسترش موقعیت ها ، شخصیت ها و ترفندهای بصری مثل حرکت تماشایی دوربین و رفتن به شب اول نمایش ، کشش مضاعفی به فیلم داده مخصوصا که لحن فیلم به پیروی از ساختارش ، خیلی جدی نیست و حتی گاها لحظات کمدی ( البته از نوع غیر معمول ) در طول کار وجود داره .
میان پرده اواخر فیلم نقطه جداکننده بین دو بخش مهم داستانه چراکه کاراکتر ریگان ( مایکل کیتون ) در قبل و بعد از اون کلا متفاوته و احتمالا به همین دلیل فیلم از ساختار پیوستش جدا شده. این نکته رو هم نمی شه نادیده گرفت که سبک روایی بردمن علی رغم ظرافتها و سختی کار ، کمی وجه نمایشی داره و سکانس های درام و اثرگذار فیلم معمولا در هنگامی که دوربین آرام و قرار بیشتری داره رخ می ده . ایناریتو با در نظر گرفتن این نکنه که لزوما نزدیک شدن دوربین به کاراکترها ، به منزله نزدیکی مخاطب با اونها نیست , دلایل وجودی و رفتاری قابل قبولی برای کاراکترهاش پدید آورده و گرچه نتیجه اثر ، نگاه جدیدی نسبت به زک گالیفیاناکیس و اما استون ایجاد کرده ولی به جز تجربه ای جدید ، توفیق ویژه ای برای بازیگران باسابقه ای مثل ادوارد نورتون و نائومی واتس نداره چراکه همچنان اکثریت شخصیتها ، نکته چندانی برای ماندگاری ورای قاب و در ذهن مخاطب ندارن .
برگ برنده بردمن در نقطه مقابل چیزی که در ابتدا و حتی تا نزدیک به اواخر فیلم به نظر میاد ، همون طور که گفتم در تفکر حاکم بر فیلمه که با کمی نمادپنداری و نگاهی تفسیری بهتر درک می شه . در حقیقت ایناریتو ورای انتقادهای بُرنده به سینمای تجاری و مجموع آثار ابرقهرمانی و برخلاف رویه غالبا بیرونی و جنگ با دشمن های خیالی در این گونه آثار و عموما دور کردن انسان ها از ارزشهای واقعی، نگرشی درونی به دشمنِ وجودیِ انسان داشته و بدون تردید قهرمان زندگی خود شدن ، غیرقابل مقایسه با تبدیل شدن به ابرقهرمان پرده های سینما است .
علی رغم اینکه برابرساز بازسازی مجموعه ای تلویزیونیه ، اما بازهم برای سینمای امروز داستان آشنایی داره و بیشتر به نظر میاد ترکیبی از فیلمهایی مانند لئون ، تیکن (ربوده شده) و امثال اینها باشه ؛ اگرچه نه در حد و اندازه ی مقایسه با لئون و نه به پر حادثه بودن تیکن . با این حال برابرساز ، کاراکتری به نام رابرت مک کال داره که اهل شلوغ کاری نیست و یکی از دلایلی که هرگز از اسلحه گرم استفاده نمی کنه همینه ؛ کاراکتری که همچون دو نمونه ذکرشده ، ترکیبی دوست داشتنی و باورپذیر از خشونت و عاطفست .
از همون نماهای ابتدایی ، تلاش بر دقیق جلوه دادن کاراکتر رابرت و تاکید روی نکاتی غیر از خود این کاراکتر نمایانه و از اونجایی که آنتونی فاکوا کارگردان تازه کاری نیست ، در ادامه ، اهمیت این حرکات و این شروع بیشتر مشخص می شه . نکته ای که در تریلر وجود داشت و خوشبختانه در فیلم هم وجود داره ، حضور کوتاه کلوئی مورتز ـه که محدود به اوایل و اواخر فیلم می شه ، مورتز بازیگری دوست داشتنیه اما علی رغم بازی نسبتا قابل قبولش ، پرداخت چندانی براش انجام نشده و با وجود شباهت های نقش اون به کاراکتر آیریس در راننده تاکسی با بازی جوی فاستر نوجوان ( صرفا شباهت ) ، بیشتر انگیزه ای است لازم برای شروع عملیات برابرسازی و مردانه دنزل واشنگتن.
احتمالا افرادی هم که سینما رو خیلی جدی دنبال نمی کنن ، اذعان خواهند کرد که کلیت داستان ، نکته چندان متمایز کننده ای نداره و این حتی در مورد گذشته کوتاهی که در مورد رابرت گفته می شه هم وجود داره چراکه چندان کارآمد نیست و قاعدتا 130 دقیقه زمان برای همچین داستانی ، کمی بیش از اندازست ؛ با این حال تاکید روی جزئیات و پرداخت دقیق ویژگی های ظاهری و رفتاری رابرت به همراه بازی تماشایی دنزل واشنگتن ، بهتر از اون چیزی شده که روی کاغذ به نظر می رسه و همین نکته اساسی باعث شده تا مخاطب به راحتی با این کاراکتر همراه بشه ، از زیرکی اون لذت ببره و در سکانس های اکشن مجذوب حرکاتش بشه ؛ مخصوصا که در مقابل رابرت ، کاراکتر بدمن داستان (تدی) هم علاوه بر بازی کاملا جدی و باورپذیر مارتین سوکاس، جذابیت دو قطب مخالف داستان رو افزایش داده .
آنتونی فاکوا اگرچه در به کاربردن اسلوموشن ها ، تا حدی اغراق آمیز عمل کرده اما تسلط اون بر اجزای فیلم، نه اثری ویژه اما جذاب و قابل قبول در سینمای اکشن تک نفره رو رقم زده و نقطه تکمیل این ذکاوت ، در سکانس های پایانی در مسکو و بیرون اومدن رابرت از ساختمونه و آمریکایی که همچنان برنده بلامنازع نبردهاست !