ماموریت ناموفق!...
نقد و بررسی فیلم
First man
نخستین انسان
دیمین شزل بعد از تجربه قابل توجه شلاق ، با ساخت لالالند ، علاوه بر نمایش نبوغ خودش ، معجون دلچسبی از تلخی و شیرینی رو به نمایش گذاشت که این روزها کمتر شبیه اون رو می شه دید و به نظر میومد در ادامه آثار بدیع تر و بزرگ تری رو به نمایش بذاره . شزل اینبار بازهم با فاصله ای دو ساله پروژه جدید خودش رو راهی سینماها کرده ؛ اثری که بر پایه اتفاقی مهم در تاریخ بشریته اما بعد از تماشای ماحصل کار و علی رغم تمام تمجیدها ، اینبار چندان خبری از اون نبوغ همیشگی نیست و کمتر می شه اثرات این بزرگی و اهمیت رو در نخستین انسان تماشا کرد . شروع طوفانی فیلم ، افتتاحیه قابل قبولی رو رقم زده اما مسیر فیلمنامه خیلی زودتر از اون چیزی که انتظار می ره ، بین مخاطب و خودش فاصله میندازه و به سختی می شه تحت تاثیر ماجرای پیش رو قرار گرفت و با کاراکترها خصوصا کاراکتر اصلی نیل آرمسترانگ همذات پنداری کرد ؛ ایرادات فیلمنامه نوشته شده توسط جاش سینگر به حدیه که در وهله اول شوک ابتدایی بدون هیچ پیش زمینه جدی صرفا با چند نمای دم دستی مانند بازی کردن پدر با موی دختر و یا گریه دور از جمع ، به جای ایجاد همدلی و تاثیرگذاری ، تحمیل احساسات رو به دنبال داره و احساس دلسوزی و حسرت مخاطب رو نسبت به کاراکتردختر وهمچنین کاراکتر اصلی ایجاد نمی کنه و متاسفانه این رویه تقریبا تا پایان پیش رفته و ریزه کاری های کاراکتر اصلی علی رغم برخی دیالوگ ها و رفتارهای خاص ، هرگز از اون یه کاراکتر چندوجهی نساخته و از همین رو اکثر لحظات خوشحالی و ناراحتیِ کاراکترها فاقد اثرگذاری لازمه . مشکلات شخصیت پردازی فیلم ، گریبانگیر سایر کاراکترها مثل همسر نیل (جَنِت) هم شده و حنی سکانس مجبور کردن نیل برای صحبت با فرزدانش علی رغم تلاش کِلِر فوی ، از یک سکانس معمولی فراتر نمی ره .
مهم ترین وجه تمایز مدنظر نخستین انسان با عموم آثار فضایی ، تاکید بر جزئیات زندگی زمینی کاراکترها و حتی تقابل همزمان با محیط خارج از زمین بوده اما بخش زمینی ، بیشتر از اونکه کمک کننده و نمایش دهنده توانایی و دستاوردهای فیلم باشه ، بیانگر ضعف در پرداخت داستان و شخصیت پردازیه اگرچه حتی شیوه روایت بصری به کار گرفته شده توسط شزل از نوع دوربین روی دست و همچنین نماهای گرفته شده و حتی نوع تدوین در زیبایی شناسی فیلم هم تاثیرمنفی گذاشته و برخلاف دو فیلم قبلی ، نوعی گنگی در دکوپاژ وجود داره که حتی در برخی نماهای محدود به شیوه تصویربرداری ترنس مالیک در درخت زندگی شبیه می شه بدون اونکه توان خلق احساس بر مخاطب رو داشته باشه.
متاسفانه ایرادات روایی فیلم در بخش فضایی هم دیده می شه و رسیدن به ماه به غیر از برخی بازگویی و تاحدی بازنمایی واقعیت های تاریخی صرفا مجالی برای افزایش دقایق و ظاهرا نمایش سختی این راه شده اما به عنوان نمونه سفر پایانی ، نمونه کامل فقدان مسیر روایی درست برای رسیدن به سوژه موردنظره ؛ بطوریکه ناگهان از زمان اجرای ماموریت در ساعات اول به روز چهارم کات می خوره و هنگامیکه فیلم در رسیدن به سوژه اصلی خودش تا این حد بی تفاوت باشه ، قطعا نمی شه به راحتی اون رو پذیرفت اما در نهایت بهترین سکانس فیلم ، در لحظه ای رقم می خوره که تقابل زندگی زمینی در ذهن نیل و موقعیت فیزیکی اون در فضا نمود پیدا می کنه و بالاخره تا حدی احساس مدنظر سازنده در بطن فیلم جاری می شه و بر مخاطب اثر می ذاره.
بعد از این سفر موفقیت آمیز،ناگهان بازگشت از ماه و بازتاب جزئی در روزنامه ها و رسانه ها نمایش داده می شه ، اتفاقی که قطعا از همون لحظه اول مشخص بود ولی بدون هیچ گونه ظرافت خاصی از این بخش هم گذر می کنه و حتی در هنگام حرکت بر روی ماه و با تمام شبیه سازی های مو به مو در ساخت ماه پیما و بیان جمله تاریخی ، کاملا ساختگی بودن فضا مشخصه که نمونه کامل ضعف در بازآفرینی موقعیته . مهم ترین دستاورد نخستین انسان ، توجه دوباره به ماجرای نیل آرمسترانگ و عدم نمایش لحظه برافراشتن پرچم آمریکا از جهت ضد کلیشه ای حرکت کردنه و در کنار اون به شکلی جزئی، پرداخت به تقابل جامعه با هزینه های سرسام آور این تحقیقاته که احتمالا همه اون منتقدین در پایان به طرفداران تبدیل شده باشن!
فیلمهای موفق فضایی مانند ادیسه ساخته کوبریک ، جاذبه ساخته کوآرون و فیلم کمتر شناخته شده و خوب زمه کیس با نام تماس ، آثاری بدیع هستن که متاسفانه نخستین نخستین انسان علی رغم تلاش های به کارگرفته شده و برخی لحظات محدود ، این توانایی برای قدم نهادن در این راه رو نداشته و برعکس عملیات موفقیت آمیز نیل آمسترانگ و گروهش ، اثری ناموفقه و بیشتر به فیلمنامه تکه پاره ای شبیهه که فیلمنامه کامل و اصلی اون در دستان فیلمساز ماهرتریه که هنوز شروع به ساخت اثرش نکرده.
بهترین فیلم سال...
علی رغم اینکه موروثی به راحتی توان کسب عنوان بهترین اثر ترسناک سال رو داره و حتی می شه اون رو یک اثر بدیع در سینمای ترسناک این چند سال اخیر به حساب آورد اما ارزش واقعی موروثی از دیدنگارنده بیش از این تعاریف ابتداییه اگرچه توامان بخشی از این قدرت و اثرگذاری فیلم از دل یک مسیر فکری برگرفته از سینمای ترسناک کلاسیک نشات می گیره ؛ این مسیر فکری که در ادامه بیشتر واکاوی خواهد شد ، همون قدر که در انتهای فیلم ؛ شوک عظیمی رو به مخاطب وارد می کنه ، به همون میزان وابسته به نوع خاصی از کلیشه های ژانر ترسناکه ؛ گرچه همچنان در بازتعریف این کلیشه ها ، از ایجاد وجه تمایز و نمایش خلاقیت ها غافل نشده.
از پلان-سکانس ابتدایی که یکی از مضامین اصلی فیلم رو در برمی گیره تا پلان پایانی که به جمع بندی تمام مضامین می رسه ، هوشمندی و ظرافت فیلمساز یعنی اری استر که علاوه بر کارگردانی، نویسندگی رو هم به عهده داشته بر تک تک لحظات فیلم حکمفرماست و در اولین تجربه بلند سینمایی ، عملکردی به مانند یک کارگردان کارکشته داشته و با توجه به اینکه اثر بعدی استر هم در ژانر ترسناکه شاید بشه انتظار ظهور یک فیلمسازی مثل جیمزوان رو در ژانر ترسناک داشت با این تفاوت که سبک استر کمتر ویژگی های عامه پسندی رو به همراه داره .
مجموع یک سوم ابتدایی ممکنه انتظارات معمول از اثری ترسناک رو پاسخ نده خصوصا که استر عامدانه از ارائه اطلاعات کافی مانند گذشته نامعلوم مادر یا حتی ایجاد لحظات ترسناک متعدد دوری می کنه و به صورت مداوم اطلاعات و نشانه های پراکنده ای ارائه می ده و از نکات مهمی که در جریان فیلم از ابتدا تا انتها وجود داره ، حفظ ویژگی معماگونه و نامشخص بودن ماجراهای پیش روی فیلمه ؛ در حقیقت نوع چیدمان اتفاقات ، تغییرات کاراکترها و محل پرسش بودن هدف نهایی فیلم ، یکی از دلایل حفظ موفق تعلیقه و تمام جزییات بصری یا دیداری فیلم به درستی در مسیر رسیدن به هدف نهایی هستن و عموم ترسی هم که مخاطب در جریان فیلم تجربه می کنه به غیر از برخی لحظات محدود ، بیشتر از ترسِ خود کاراکترها از محیط پیرامون نشات می گیره .
موروثی نه به مانند سری فیلمهای احضار مملو از سکانس های ترسناکه و نه به اون سطح از محبوبیت خواهد رسید (شاید در طول زمان دست پیدا کنه) و نه به مانند آثاری همچون شب بخیرمامان به اثری بی سر و ته و پوچ تبدیل می شه ؛ موروثی جدا از اینکه به عنوان یک اثر ترسناک شناخته می شه ، در وهله اول یک درام چندلایه و پیچیدست که جزییات و کیفیت بالای اون به اندازه ایه که حتی نامزدی اون در رشته های اصلی اسکار مانند کارگردانی یا بازیگری خصوصا برای ایفای نقش خارق العاده انی گراهام (تونی کلت) نه تنها تعجب برانگیز نخواهد بود که کاملا هم منطقی و درست به نظرمیاد.
فیلم حاظر همچون جد خودش یعنی بچه رزمری یا حتی شبیه به اثر سوسپریا ساخته داریو آرجنتو و همین اواخر جادوگر ساخته رابرات اگرز، در دقایق پایانی کاری می کنه تا تمام تصورات مخاطب در مقایسه با انتظاراتش در ابتدای فیلم فرو بریزه و تماشاگر رو با یک دنیای غیرمعمول و ترسناک رو به رو می کنه ؛ دنیای خوفناکی که فیلمساز به صورت مداوم در طول فیلم برمهره های بازی بودن کارکترهاش تاکید داره و به نظر همچون پیتر راه فراری از اون وجود نداره .
دقایق پایانی و گردهمایی در کلبه درختی نقطه ایه که نظرنهایی نسبت به فیلم رو تشکیل می ده و اگر مخاطب پیش از این با جریان برخی آثار مشابه مانند موارد اعلام شده آشنا باشه ، این پایان بندی در وهله اگرچه شوکه کننده اما در ظاهر ادامه دهنده راه گذشتگان و به نوعی تحکیم همون جریان فکریه ؛ جریانی که گرچه در فیلم بچه رزمری پرسش آیا خدا مرده است رو پاسخ داد ، در اینجا در ظواهر فیلم هیچ اثر و نشانه جدی از خدا وجود نداره اما در واقع شر چیزی نیست جز فقدان خیر و شیطان همون نادیده گرفتن خداونده.
There Is A Cure
دونده هزارتو در مقام قیاس با آثار چند سال اخیر نوجوانانه آخرالزمانی ، نه به عنوان اثری مطرح و به شدت موردتوجه شناخته شده و نه اثری ضعیف که رغبتی برای دیدن ادامش وجود نداشته باشه و یا در گیشه ناموفق عمل کنه ؛ بلکه در سطحی میانه حرکت کرده . با بررسی عنوان فیلم در وهله اول اطلاق واژه هزارتو حداقل از جهت ظاهری مختص قسمت اوله اما عنصر دوندگی در تمام این مجموعه خصوصا قسمت دوم نمود پیدا کرده . از دید کلی موفقیت اصلی این سه گانه جدا از مواردی که اشاره خواهد شد ، به شخصیت اصلی فیلم با بازی قابل توجه دیلن اوبرایان (توماس) بر می گرده ، فردی که به خصوص در قسمت دوم به خوبی ویژگی ها یک نوجوان سرکش و پیشرو رو به نمایش گذاشته و مخاطبی که منطق فیلم رو پذیرفته ، می تونه به همراه سایر کاراکترها با اون همراه بشه خصوصا که همین چمع چندنفره هم اتحاد باورپذیر و قابل قبولی رو ایجاد کردن.
تنوع فضاها در قسمت های متفاوت به جذابیت کلی هر قسمت و در مجموع این سه گانه کمک ویژه ای کرده ، به عبارت بهتر لوکیشن تقریبا ثابت و هزارتوی فیلم اول ، فضای باز open world قسمت دوم و آرمان شهر پایانی باید در کنارهم چیده بشن تا در پایان تصویر نهایی رخ بده . علاج مرگ برخلاف قسمت دوم که دقیقا در ادامه قسمت اول بود ، با چندماه فاصله به سراغ نقشه ای می ره که توماس قولش رو داده بوده و اینبار برخلاف دو قست قبل با سکانس اکشنی شروع شد که همخوانی چندانی با فضای قسمت های قبل نداشت و ایده فراری دادن از قطار و مجموع این افتتاحیه چندان چشمگیر نبود و سکانس های اکشن ادامه فیلم به مراتب بهتر و جذاب تر از کار دراومدن و به فضای آشنای این عنوان بر می گرده اگرچه مشکل جدی مابقی سکانس های اکشن نه خود سکانس بلکه معجزات غیبی که به دستور فیلمساز ناگهان وارد صحنه می شه و تعداد این رخدادها به قدری زیاده که به قول جیمز براردینلی "کمتر فیلمی را به خاطر میاورم که تا این حد پر از صحنههای نجات شگفت انگیز و محیرالعقول افراد بوده باشد."
خوشبختانه دونده هزارتو از گیرافتادن در دام چندضلعی های عشقی فرار می کنه و در این زمینه هم کیفیت خودش رو حفظ می کنه. شاید در نگاه جامع ، فارغ از کلیشه های کلی که بر این مجموعه وارده ، محله فقیرنشین ، اعتراضات این بخش و حتی ترسیم شهر پیشرفته آخرالزمانی پایانی رو بشه از جمله دیگر موارد کلیشه ای و ناپخته فیلم به شمارآورد که باعث شده کمی از تازگی فضای قسمت های قبل کاسته بشه خصوصا که شاید بشه جلوه گری زامبی گونه بیماری رو در قسمت دوم و سوم از نقاظ ضعف این سه گانه به شمارآورد که علی رغم هیجانی که همچنان ممکنه به همراه داشته باشه ، از ایده های اشباع شده این گونه آثاره و صرفا در سکانس مبارزه با نیوت (توماس برودی سنگستر) کمی متفاوت عمل شده . در این میان ، رهبر فداکار فقرا با قیافه ترساننده ای که داره و احتمالا گذشته سختی که پشت سرگذاشته ، یکی از موارد جذاب فیلمه که با حرکتی که ازخودش به جا می ذاره این تمایز و جذابیت خودش رو تکمیل می کنه .
در مجموع ماجراجویی چندساعته و در واقع حدود چندماهه توماس و همراهانش که مسیر زندگی اونها رو متحول و ما رو سرگرم کرد، برای علاقه مندان به آثار اکشن اخرالزمانی با چاشنی نوجوانانه می تونه سه گانه قابل قبولی باشه و گرچه طبیعتا چه علاج مرگ و چه کلیت مجموعه می تونست با رفع برخی ایرادات ، بهتر از اونچه که هست جلوه کنه اما تا همین سطح هم رضایت نسبی رو ایجاد می کنه.
موقعیت دانکرک در سینمای مرتبط با جنگ جهانی دوم یا جایگاه اون در کارنامه نولان می تونه مبحث گسترده ای باشه که در مواجهه با دانکرک در رتبه های چندم اهمیت قرار می گیره ، در مرحله اول نکته مهم در اینجاست که آیا مخاطب با یک اثر جنگی قدرتمند و اثرگذار طرفه یا اثری تکنیکال و سیاست زده. قطعا تماشای دانکرک نولان حتی با همین امکانات موجود و محدود کشور ما ایران برای افرادی که فرصت تماشای اون روی پرده عریض سینما رو داشته باشن ، تجربه نسبتا جذابی رو می تونه رقم بزنه ؛ در حقیقت از همون افتتاحیه و صداگذاری بی نظیر و در ادامه موسیقی متن و تصاویر بعضا خیره کننده ، توان میخکوب کردن مخاطب بروی صندلی رو داره و ایده ترکیب سه زمان بندی متفاوت برای افزایش جذابیت قصه تک خطی فیلم ، تمهید ظاهرا هوشمندانه ای بوده اما فیلم بدون فیلمنامه شبیه به جنگ بدون ادوات جنگیه.
کریستوفر نولان قبل از اکران فیلم اعلام کرده بود که قصد درگیر شدن در شخصیت پردازی و داستان رو نداشته ، احتمالا این رو بشه به مثابه مشخص بودن موضع نولان در مواجهه با برخی انتقادات فعلی و آگاه بودن او به کمبودهای فیلمنامه به شمار آورد ؛ با این حال عجیبه که همین تاکید بر عدم شخصیت پردازی در مورد کاراکتر آقای داوسن (مارک رایلِنس) و دو پسر همراهش کم و بیش به شخصیت پردازی نزدیک می شه و به نظر میاد قصد این کار وجود داشته اما یکی از سه کاراکتر اصلی با نام تامی (فیون وایت هد) که در ابتدا با اون همراه می شیم ، متاسفانه تا انتهای فیلم به یک تیپ معمولی تبدیل نمی شه و حتی شاید در اواسط کار ، مخاطب در برخی سکانس ها اون رو در لابه لای سیاهی لشکرها گم کنه و در نهایت کارکتر فاریر (تام هاردی) که از ویژگی های ظاهری و جذابیت های کاریزماتیک خود تام هاردی فراتر نمی ره . هماهنگی سه زمان بندی فیلم هم که به نظر می اومد جذابیت و گیرایی مضاعفی رو ایجاد کنه ، تقریبا ایده ای هدر رفته است چراکه به دلیل بن مایه ضعیف فیلمنامه ، اثرگذاری محسوسی بر کیفیت کلی اثر بجا نگذاشته تا جایی در فیلمنامه دانکرک در صورت حذف تقریبا تمام دیالوگ ها یا عدم درک اونها ، نظردهی در مورد محصول نهایی چندان متفاوت نخواهد بود.
سکانس های کشتار دسته جمعی مانند خفگی در کشتی یا آتش گرفتن در دریا معمولا در لحظه اثرگذارن اما به محض اتمام سکانس و ورود به سکانس بعدی این حس ایجاد شده به نوعی از بین می ره چراکه خفقان و حس ترس و نزدیک بودن مرگ در طول فیلم حاکم نشده و بیشتر از اونکه به یک سیر طبیعی و منطقیِ تلاش برای بقا باشه به یکسری اتفاقات که طول و تعداد اونها می تونست به مراتب بیشتر یا کمتر باشه محدود شده و در کنار این موارد ، برخلاف تعلیق جذابی که قبلا نولان در برخی آثار پیشین خودش به نمایش گذاشته بود ، برخی بخش های دانکرک مانند سکانس نجات فرد مصدوم روی برانکارد ، نمونه کاملِ یک هیجان تحمیلی به فیلمه و استفاده مکرر از همین رویه و موسیقی متن تنش زای فیلم گاها تاثیرمعکوسی بر محصول نهایی گذاشته.
اونطور که ازظواهر دانکرک برمیاد ، بیش از هر چیز قصد به رخ کشیدن توانایی های فنی و اعلام بیانیه پایانی رو داشته ولیکن با هر نیت و قصدی که نولان برای ساخت این فیلم داشته ، دانکرک نه اثری خوب و ستایش آمیزه و نه کاملا بد و بدون هیچ گونه تاثیرگذاری؛ دانکرک به لحاظ سمعی و بصری ، (بازهم تاکید می کنم در صورتیکه به شکلی مناسب دیده بشه) گاها جذاب و کوبنده و به لحاظ داستانی و مضمونی ، کم و بیش ساده انگارانه و محتوا زدست و برای نگارنده جایی در لیست بهترین فیلمهای سال نداره.
از آثار قبلی نولان بخوانید :