نابود کننده ترین هیولا یا نابود کننده هیولاها ؟
توقعات از نسخه بازسازی گودزیلا با توجه به تبلیغاتِ صورت گرفته در سطح بالایی بوده اما نمیشه مطمئن بود که تمامی مخاطبان از تماشای این فیلم به طور کامل لذت ببرن ؛ مخصوصا که گودزیلای فعلی علی رغم ویژگی های دیداری و شنیداری میخکوب کننده ، قلبی مهربون داره و کلا نیتش خیره!
فیلم گودزیلا با تیتراژ شروع می شه که با این روزهای سینما کم و بیش غریبست اما خوشبختانه این تیتراژ علاوه بر اتصال کامل به فیلم و توضیح پیشینه گودزیلا ، هیجان مضاعفی برای تماشای خود اثر ایجاد می کنه ؛ هیجانی که به خوبی تا 15 دقیقه ابتدایی ادامه پیدا می کنه اما از اونجایی که جو برودی با بازی خوب برایان کرنستون کاراکتر اصلی نیست ، در اینجا هم نسبتا با همون روند آشنای فیلمهای هیولامحور طرفیم ؛ روندی که همچنان در روابط بین کاراکترها دستاورد تازه ای نداره اما در اهداف و نحوه برخورد با فیلمی گودزیلایی کم و بیش غافلگیرکننده و حتی تعجب برانگیزه .
در پیش نمایش فیلم به شکلی شاید بشه گفت فریب کارانه تمام تمرکز و مانور روی گودزیلا بود، این فریب کاری زمانی جدی تر جلوه می کنه که در سکانس فرار کردن اِلی ( همسر فورد ) به پناهگاه و بسته شدن در ، علنا شاهد دو پلان متفاوت در پیش نمایش و خود فیلم هستیم . در نیمه های داستان بالاخره از گودزیلا پرده برداری می شه ولی بجز سکانس پل معروف گلدنگیت ، سکانسهای حضور گودزیلا علی رغم برخورداری از عظمت و جذابیت غیر قابل انکار ، مدت زمان کوتاهی رو شامل می شن و تا قبل از نبرد نهایی ، مخاطبان همچنان در حسرت عرض اندام جدی این هیولا باقی خواهد موند .
موتوهای M.U.T.O عجیب الخلقه هم که بیشتر از گودزیلا در فیلم حضور دارن و به عنوان عناصر نابود کننده داستان در مقابل انسان ها و طبیعت ( گودزیلا ) قرار گرفتن ، مهم ترین مورد تعجب برانگیز در مورد فیلمیه که نام گودزیلا رو یدک می کشه . از طرفی به واقع معلوم نیست چرا در تکنولوژیک ترین سینمای جهان گاها صحنه های نبرد بین هیولاها در شب و در تاریکی اتفاق می افتن ؛ اگرچه با تماشای نسخه با کیفیت و در شرایط نوری مناسب، در کل چیزی از دست نمی ره ولی چندان هم نمی شه از جزئیات اطلاع پیدا کرد و اون لذت کافی رو تجربه کرد .
یکی از اهداف اصلی فیلم گودزیلای 2014 که به شدت احمقانست ، توجیه کردن بمباران های هسته ای به ویژه کشتار آمریکا در هیروشیما به بهانه مبارزه با گودزیلاست . علی رغم اینکه فیلم گودزیلا اثر خیلی خوب و ویژه ای نیست ولی به طور خاص ، کاراکتر گودزیلایی که گَرِث ادواردز به وجود آورده گیرایی بالایی داره و بعید می دونم تصویری که از این هیولای نام آشنا به نمایش گذاشته شده ، به این زودی از ذهن مخاطبین بیرون بره .
فیلمی ساده اما تاثیرگذار
لاک برشی 80 دقیقه ای و دربرگیرنده بخش مهمی از زندگی کاراکتری به نام آیوان لاکه ، شاید بشه با کمی نگاه استعاره ای و حذف یک حرف، نام فامیلی این کاراکتر رو به وضعیت بغرنج و اسیر شدن اون تشبیه کرد . لاک با نمایی از شهر و نمایی از بیرون خودروی کاراکتر اصلی شروع ، در تمام مدت فیلم در درون خودرو قرار می گیره و بازهم با نمایش خودرو از بیرون ، به شهر برمی گرده .
شاید قبل از اینکه مخاطب از داستان و علت سفر آیوان اطلاعی پیدا کنه ، تصور کنه با فیلمی پیش پا افتاده و خسته کننده طرفه اما توانایی استیون نایت در پردازش فیلمنامه و هدایت فیلم ، کم کم نمود پیدا می کنه و سه داستانی که به نوعی گذشته ، حال و آینده این کاراکتر رو در هم ادغام کرده ؛ با ذکر جزئیاتی دقیق و به شکلی همزمان پیش میره و در عین حال هیچ کدوم از این سه اتفاق بزرگ بر همدیگه سنگینی نمی کنن . در هر کدوم از این سه وضعیت ، کاراکترهای متفاوتی وارد گفتگو و رابطه کنش و واکنش با آیوان قرار می گیرن ، کاراکترهایی اگرچه فقط صداشون رو می شنویم اما به واقع از کاراکترهای برخی فیلمها ، گیرایی و اثرگذاری بیشتری دارن ، به خصوص کاراکترهای اصلی که با توانایی در بیان دیالوگ ها و انتقال احساسات ، تاثیر قابل توجهی در افزایش کیفیت فیلم ایفا کردن .
با این حال بسته بودن فضا ، ضعفهایی رو هم بر کار وارد کرده و علی رغم اینکه عمر پلانها معمولا زیاد نیست اما گاها کشش بصری لازم وجود نداره ؛ دقیقا مثل گفتگوهای آیوان با پدرش از طریق آینه عقب که بعضا گیرایی و دغدغه کافی رو برای همراهی مخاطب ایجاد نمی کنه .
جایی می خوندم که این فیلم رو به نمایشی رادیویی تشبیه کرده بود ، میزان لازم بودن تبدیل فیلمنامه ها به آثار سینمایی می تونه درصد متفاوتی داشته باشه و حتی شاید با افزودن راوی می شد نمایشی رادیویی بر این فیلمنامه ساخت اما حسی که در پس اثر در مخاطب ایجاد می شه ، مختص همین مدیوم سینماست . زمانی که به انتهای فیلم می رسیم و نایت دوباره شهر رو نشون می ده ، به نظرم هدفش نه صرفا پایان بندی زیبا و یا نمایش شلوغی و پیچیدگی بلکه داستان هایی که می تونه در تک تک این ماشین ها اتفاق بیفته و تمامی این موارد باعث شده لاک به فیلمی دلنشین و اثرگذار تبدیل بشه .
نقد و بررسی فیلم
کاپیتان آمریکا : سرباز زمستان Captain America : The Winter Soldier
انتظار کشیدن برای فیلمی که پیش نمایش مجذوب کننده ای داشته ، حسِ دوست داشتنیه اما زمانی این حس تکمیل می شه که این انتظار به خوبی پاسخ داده بشه ، چیزی که حالا برای قسمت تازه کاپیتان آمریکا رخ داده و اثری بهتر و بزرگ تر نسبت به کاپیتان آمریکا : اولین انتقام جو رو پدید آورده و دیگه می شه با قاطعیت ، این کاراکتر رو یکی از اون قهرمان های مارول دونست که می تونه با عموم مردم ارتباط برقرار کنه ، قهرمان یا ابرقهرمانی که شاید به نوعی ضعیف ترین اونها باشه اما دارای تفکر مخصوص به خودشه و همین نکته یعنی بیشتر انسان بودنش رو می شه به عنوان نقطه قوتش در نظر گرفت .
کریس ایوانز که تجربه ای جالب و البته نه چندان جدی در فیلم ابرقهرمانی چهار شگفت انگیز رو در کارنامش داره ، حالابه قهرمانی مهم و جدی تبدیل شده که در این قسمت تک و تنها هم نیست و در کنار اون اسکارلت یوهانسون (بیوه سیاه / ناتاشا رومانوف) حضورِ پرنگی داره ، یوهانسونی که خوشبختانه به جز نبرد ابتدایی توی کشتی ، دیگه اون ژست های خودشیفتگی و حرفه ای بودن انتقام جویان رو نداره و علی رغم اینکه شخصیت پردازی کامل اون به فیلم احتمالی خودش واگذار خواهد شد اما در اینجا همکاری خوبی به ویژه در کنار ایوانز داره. فرد ظاهرا بدمن داستان هم ( سرباز زمستان ) ، اگرچه با برداشته شدن ماسکش ؛ خاص بودنش کاهش پیدا می کنه اما حضورش نه تنها تا پایان فیلم بلکه به قسمت بعدی در سال 2016 هم کشیده می شه .
قاعدتا هر فیلم قهرمانی به سکانس های اکشن نیازمنده ، کاپیتان آمریکا : سرباز زمستان هم از این قاعده مستثنی نیست و بازهم در نقطه ای بالاتر از فیلم اول قرار گرفته و با وجود اینکه ممکنه در سکانس هایی مانند نابود کردن هواپیما با سپر ، اغراق شده به نظر بیاد اما کاملا مشخصه که سکانس های اکشن توسط گروهی کاربلد ساخت و پرداخت شده و حتی دوربین گاها لرزان و توامان تدوین تندِ فیلم ، به شکلی مغشوش یا آماتورگونه نیست و تمام اونچه که در صحنه اتفاق می افته در معرض دیدگان مخاطب قرار می گیره و با اطمینان می شه این قسمت رو یکی از بهترین آثار اکشن سال به شمار آورد.
تا همین چند سال پیش ، نهایت داستان های مارول و حتی دی سی چیزی فراتر از جریانات معمول و کلیشه ای نبودن و با از بین رفتن عنصر بدی که در فرد بدمن جمع شده بود ، شرارت حاکم تقریبا از بین می رفت اما حالا در کاپیتان آمریکا جدا از لازم بودن ادامه داستان ، نه صرفا از یک بدمن بلکه از جریانی قدرتمند و شر رونمایی می شه که ظاهرا برای خیلی چیزها طرح و نقشه داشته و همچنان هم داره ، البته کاراکتر کاپیتان در ابتدای فیلم با صحبتهایی زیبا ، نیک فیوری ( ساموئل جکسون ) رو به صلح دعوت می کنه اما بخش دوم اسم این قهرمان یعنی آمریکا ، در واقعیت چیزی خلاف اون رو ارائه می ده .
کاپیتان آمریکا: سرباز زمستان به ندرت دچار تنزل کیفی می شه چراکه در سطح یه بلاک باستر تقریبا واقعی ، جذاب ، سرگرم کننده و در عین حال غافلگیرکنندست و دوباره مثل 3 سال پیش ، بازهم این فیلم بعد از بقیه فیلمهای گروه انتقام جویان اکران شد و آخرین حلقه اتصال با قسمت بعدی انتقام جویان رو گره زد .
بی مصرفها The Expendables 3
بی مصرفهایی که دیگه به یه سری مطرح در ژانر اکشن تبدیل شده ، اینبار به جای ادامه دادن روند گذشته ، در پی آوردن عناصر جدید و وسعیت بخشیدن به داستانش بوده ؛ از همین جهت و برخلاف دو فیلم قبلی ، چیدمان خاصی برای اکشن ها درنظر نگرفته و این بخش رو در 20 دقیقه ابتدایی و انتهایی قرار داده و در یک ساعت میانی به ندرت سکانس اکشن قابل توجهی وجود داره چراکه در این قسمت بارنی راس ( استالونه ) به دنبال یه گروه جدید می ره ، گروهی که متاسفانه اصلا در حد و اندازه های گروه بی مصرفها جذابیت نداره و هیچ کدومشون هم با کاراکتر تازه وارد و تاثیرگذار قسمت قبلی ، بیلی بچه (لیام همسورث) قابل مقایسه نیستن ؛ از طرفی به سبب جستجوی افراد این گروه ، بازیگرهای آشنای این سری ، در این قسمت کمتر حضور پیدا می کنن ، البته تِرِنچ ( آرنولد شوارتزنگر ) به صورت پراکنده در فیلم حضور داره و جت لی که تنها حضوری تک دقیقه ای و دیالوگ تک خطی در این فیلم داره.
بی مصرفها 3 بازهم برخلاف دو قسمت قبل و بیشتر آثار اکشن این روزها ، تقریبا تمام شوخی ها و موارد طنزش می گیره و لبخندی روی لب مخاطب می ذاره . در بخش بازیگری هم با 4 ستاره تازه نفس و مطرح خودش ، جذابیت دو چندانی پیدا کرده و تقریبا همگی اونها هم کاراکترهای راضی کننده ای دارن اگرچه کاراکتر دِرامر با بازی هریسون فورد نکته ویژه ای در پرداختش وجود نداره و همین باعث شده تعداد کاراکترهای جذاب این فیلم به اندازه شماره این قسمت باشه ؛ چرا که وسلی اسنایپس و آنتونیو باندراس هر دو به نحوی ترکیبی دوست داشتنی از طنز و توانایی های مبارزه این ، اسنایپس با توجه محبوبیتش در بلید و سبک مبارزه ایش و باندراس با توجه به غافلگیر کننده بودن نقشش و پرگویی های بامزش و در نهایت مل گیبسون که منهای مبارزه غیر منطقی و غیرجذابش در اواخر فیلم ، کلاسِ خاصی به بی مصرفها داده و تعدادی از مهم ترین جملات هم از زبان اون بیان می شه .
تفاوتهای بی مصرفها 3 با شماره های قبلیش در همین جا تموم نمی شه ؛ اینبار علاوه بر طرح داستانیِ معمول ، رنگ و بوی سیاسی بیشتر جلب توجه می کنه و حضور سازمان سیا در مقام سازمانی علیه تروریست عنوان می شه که گروه بی مصرفها هم بخشی از اون هستند و حالا بی مصرفها نمادی از دولت آمریکا و نماد مبارزه با تروریسم هم پیدا می کنن . با اینکه تسلط بر سکانس های اکشن در اجرا ، فیلمبرداری و تدوین توامان قابل قبول پیش می ره ؛ اما به نظرم این کشتارهای بی حد و حصر دیگه کم کم داره اثر معکوس می ذاره .
با تمام اینها برای افرادی مثل خودم که بی مصرفها 1 و 2 رو کم و بیش پسندیدن ، تماشای این قسمت هم تجربه جذابی به حساب میاد اما گمان می کنم اگه در حال حاظر اشتیاقی در مخاطبان برای ساخته شدن سریع بی مصرفهای بعدی وجود داشته باشه ، احتمالا نه به خاطر خود فیلم بلکه به جهت دیدن برگ های برنده قسمت چهارم خواهد بود .
در همین رابطه بخوانید :